انجمن بچه های کنکوری!

سفر لاکپشت ها تصویر ذهنی 1- شخصي از فرط خستگی سر کلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را که روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت کرد و با اين «باور» که استاد آنها را به عنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب براي حل کردن آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل...

در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم. قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند. هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود. در همین...

من اگر امسال در كنكور سراسري 90 مثلا درس هاي عمومي رو خوب بزنم و كمي زبان تخصصي هم بزنم آيا اميدي براي غيرانتفايي هاي شهر كرمان مي تونم داشته باشم. (چون خانوادم به من مي گن حتما بايد كرمان قبول بشم.)يا كه مثلا كمي مدار يا سيستم رو بايد حتما جواب بدم لطفا به من جواب بديد جواب لازمم. سلام.من یه نمونه...

هیچ خبری

لاک

درسی که از بُز گله آموختم

جالب بود ممنون

دوستان خوبم بنظر شما بهتر نيست قبل از گذاشتن داستان ها 1 search بزنيم ببينيم داستانمون قبلا نوشته نشده باشه!!! چشم بیشتر دقت میکنم go: یه آرزو کن تا برآورده کنم جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد ...

چشمان پدرم خیس شد

مهندس و برنامه نویس یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند . برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت : مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید . برنامه‌نویس دوباره گف...

عیب کوچولوی عروس جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است عیب کوچولوی عروس جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی س...

اسب یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می‌خوند كه زنش یهو ماهی تابه رو می‌كوبه سرش. مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم "جنى" نوشته شده بود ... مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم ...

دود

نیما

اسب

آرزو