افسانه ها درباره روانشناسي و روانشناس

بحث در مورد مسائل روانشناسی
قفل شده
Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

افسانه ها درباره روانشناسي و روانشناس

پست توسط Ramin » جمعه 11 مرداد 1387, 5:36 pm

1- روان‌شناسان مي‌توانند ذهن ديگران را بخوانند

اين يک افسانه بسيار رايج است که از همان روزهاي اوليه روان‌شناسي به وجود آمده است. هيچ روان‌شناس صادقي چنين ادعايي ندارد. البته چون روان‌شناسان ياد گرفته‌اند که به مشاهده رفتار کلامي و غير کلامي مردم بپردازند، ممکن است قادر باشند که نيات دروني ديگران را، دقيق‌تر از مردم عادي، حدس بزنند.

2- روان‌شناسي جزو «علوم غيبي» است

اين حرف کاملاً اشتباه است. روان‌شناسي، مطالعه علمي تجربيات و رفتارهاي موجودات زنده به منظور درک اصول حاکم بر اين پديده‌هاست. روان‌شناسي نيز مثل ساير علوم، «پيش‌بيني» و «کنترل» رفتار را هدف قرار داده است.

3- براي تحصيل در رشته روان‌شناسي، فرد بايد توانائي‌هاي فوق‌العاده‌اي داشته باشد
کاملاً اشتباه! هر کس که به اين موضوع علاقه‌مند باشد مي‌تواند به تحصيل در اين رشته و مطالعه روان‌شناسي بپردازد.

4- روان‌شناسان مي‌توانند هر کس را با نگاه نافذ خود هيپنوتيزم کنند

نه، هرگز! روان‌شناساني که آموزش هيپنوتيزم يا هيپنوتيزم درماني (هيپنوتراپي) را ديده باشند مي‌توانند ديگران را، به شرط تمايل و همکاري کامل خود آن‌ها، هيپنوتيزم کنند. تحصيل در رشته روان‌شناسي به تنهايي فرد را قادر به هيپنوتيزم کردن ديگران نمي‌کند.

5- اگر بتوانيد کسي را هيپنوتيزم کنيد مي‌توانيد او را به انجام هر کاري وادار کنيد
هرگز! حتي تحت هيپنوتيزم عميق نيز فرد هيپنوتيزم شده از انجام خواسته‌هاي غيراخلاقي سرباز مي‌زند.

6- بيماري ذهني درمان‌پذير نيست
زمان عوض شده است. در حال حاضر بيماري‌هاي ذهني به نحو موثري با داروها و روش‌هاي روان‌درماني که از طريق روان‌پزشکان حاذق و روان‌شناسان باليني تجويز و اعمال مي‌شود درمان مي‌گردند.

7- کساني که دچار بيماري ذهني هستند خطرناکند
با کمال تعجب معلوم شده است که بيماران ذهني در مقايسه با مردم عادي، نرخ پائين‌تري از رفتارهاي خشونت‌آميز مانند حمله، تجاوز و قتل را دارا هستند. با وجود اين، کساني که دچار اختلال پارانوئيد (شک به ديگران در مورد توطئه عليه آن‌ها) باشند ممکن است براي حفظ خود به ديگران حمله کنند.

8- نبوغ خويشاوند جنون است
نه، چنين ارتباطي در مطالعات تجربي يافته نشده است. از سوي ديگر، مطالعات نشان داده‌اند که کساني که ضريب هوشي 140 يا بيشتر (مرز نبوغ) داشته‌اند هنگامي که در اواسط دهه چهل عمرشان دوباره مورد ارزيابي قرار گرفته‌اند، نرخ مرگ و مير، ضريب طلاق و نرخ بيماري ذهني پائين‌تري نسبت به مردم عادي داشته‌اند. بنابراين اعتقاد به اين که خلاقيت ونبوغ يک سرش به جنون مي‌رسد، افسانه‌اي بيش نيست.
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

Ramin
همکار قدیمی
همکار قدیمی
پست: 283
تاریخ عضویت: شنبه 18 خرداد 1387, 11:24 am
تماس:

Re: افسانه ها درباره روانشناسي و روانشناس

پست توسط Ramin » جمعه 11 مرداد 1387, 5:37 pm

روانشناسان هم همچون ديگر مردم عصباني مي‌شوند، اما از شيوه‌هاي سالم براي ابراز آن بهره مي‌گيرند.
در بين عامه مردم باورهاي غلطي شكل گرفته كه تعدادي از اين باورها ناشي از اعتقاد غلط گذشتگان و تعدادي از آنها ناشي از فقر دانش و ميزان همنوايي بالا در ميان مردم است كه البته اين باورهاي غلط در زمينه هاي گوناگون به چشم مي خورد و زمينه ساز بسياري از كج انديشي ها و تصميم هاي غلط در زندگي بسياري از ماست.
وقتي عامه مردم درباره همه چيز و خارج از حيطه تخصص خود حكم صادر كنند، بستر بي اعتمادي فراهم مي شود.اين مقاله درباره تعدادي ازاين باورهاي غلط در ارتباط با روانشناسان توضيح مي دهد.

1 - روانشناسان عصباني نمي‌شوند!
در باور فوق، ما به كلمه هيچ وقت برمي‌خوريم كه يك كلمه مطلق است و اين خود اولين نكته منفي درباره اين باور است. چون درباره خصايص رواني و هيجاني انسان‌ها هيچ كلمه مطلقي نمي‌‌توانيم استفاده كنيم، چون انسان موجودي بسيار پيچيده، متفكر و انتخاب‌گراست. ضمن اين كه عصبانيت جزو مكانيزم‌هاي متعادل‌ساز روان‌آدمي است كه توسط خداوند در ذهن انسان‌ها به وديعه نهاده شده است ،چرا كه اگر همين عصبانيت وجود نداشت انسان به مثابه ديگ بخاري بودكه سوپاپ اطمينان نداشت و بنابراين پس از گذشت چندين ساعت از كار اين ديگ بخار ،ما شاهد انفجار اين ديگ مي‌بوديم.

و مهم‌تر از همه اين كه اگر خشم و عصبانيت به هر دليلي ابراز نشوند خود مي‌تواند زمينه‌ساز كينه، نفرت، دشمني و انواع و اقسام بيماري‌هاي رواني و جسماني در آينده شود كه به مراتب بدتر از ابراز خشم به‌وجود آمده در آن موقعيت مشخص است. بنابراين چگونه مي‌توان انتظار داشت كه يك روانشناس كه خود به خوبي از عملكرد اين فعاليت در ذهن و بدن خويش آگاه است خشم خود را فروخورد تا به او مهر تأييد روانشناس زبده را بزنند. در حالي كه او قادر است با مكانيزم‌هاي دفاعي پخته و پيشرفته همچون شوخ‌طبعي باور فوق را به اين شكل اصلاح كند.

روانشناسان هم همچون ديگر مردم عصباني مي‌شوند، اما از شيوه‌هاي سالم براي ابراز آن بهره مي‌گيرند.
2 - خودشان ديوانه‌اند!
اين هم يك باور غلط شايع در ميان مردم است كه به هيچ عنوان علمي و منطقي نيست، چرا كه اگر ما بخواهيم يك حكم كلي در ارتباط با گروهي از مردم بدهيم نيازمند آنيم كه تحقيق علمي در سطحي وسيع انجام دهيم و با انجام روش‌هاي آماري ادعاي فوق را اثبات كنيم.


همانطور كه يك مكانيك اتومبيل هنگامي كه خودرواش در معرض نقص فني احتمالي قرار دارد زودتر از ديگر افراد مطلع مي‌شود اين قاعده در ارتباط با روانشناسان نيز صادق است، چرا كه آنان به دليل آگاهي از بيماري‌هاي رواني بسيار زودتر مطلع شده و به دليل اطلاع از مشكلات پيش آمده احتمالي بر اثر بيماري‌هاي رواني خيلي زودتر به سمت و سوي درمان و حل مشكل خويش روان مي‌شوند.

ما نمي‌توانيم بگوييم چون روانشناسان با بيماران رواني بسياري درگيرند خود نيز قطعاً‌ از اين بيماري‌ها بي‌بهره نخواهند ماند، به همان دليل كه اشخاصي كه در بيمارستان‌ها در بخش مراقبت از بيماران عفوني كار مي‌كنند اگر مراقب خودشان نباشند قطعاً‌ به اين بيماري‌ها مبتلا خواهند شد. بنابراين باور فوق را به شكل زير اصلاح مي‌كنيم.

روانشناسان هم همچون ديگر مردمان اگر مراقب خود نباشند در معرض بيماري‌هاي رواني قرار دارند.
3 - ما خودمان روانشناسيم
بله اين جمله‌اي است كه كارل راجرز، يكي از روانشناسان بزرگ و پايه‌گذار روانشناسي انسانگرا بر آن معتقد بود. او اعتقاد داشت كه هر كس خودش بهترين درمانگر خويش است اما سئوالي كه پيش مي‌آيد اين است، پس چرا همه روزه تعداد كثيري از مردم به كمك و دخالت روانشناسان نيازمند هستند؟ جواب اين است به همان دليل كه همه ما بالقوه مي‌توانيم به قله دماوند صعود كنيم اما به شرطي كه شخصي نتواند راهنمايي ما را به عهده بگيرد. يعني راه را به ما نشان دهد و تجهيزات لازم را به ما معرفي كند.

براي حل مشكلات شخصي هم ما نياز به كمك يك روانشناس زبده داريم كه نه براي ما بلكه با ما حركت كند تا به حل مشكلاتمان نائل شويم و از همه مهم‌تر اين كه ذهن انسان از3 بخش عمده هشيار، نيمه‌هشيار و ناهشيار تشكيل يافته است كه اگر ما خيلي توانا باشيم حداكثر به نيمه هشيار ذهنمان دسترسي پيدا مي‌‌كنيم كه البته براي حل مشكلات كافي نيست.

بنابر اين نيازمند كمك كسي هستيم كه بتواند به ناهشيار ذهن ما وارد شده و از اين انبار متروكه پرونده‌هاي دردناك بايگاني شده گذشته را بيرون آورده و از نو رسيدگي كند.بنابراين باور فوق را به شكل زير اصلاح مي‌كنيم.

هيچ كس بيشتر از خود انسان به احوالات خودش آگاه نيست اما بدون كمك يك روانشناس هرگز بدان احوالات دسترسي نخواهد داشت. روانشناسان با يك نگاه مي‌توانند همه چيز را درباره ما بدانند.
4 - روانشناسان حلال مشكلاتند
اين باور، روانشناسان را به جادوگراني مبدل مي‌سازد كه قادرند فكر ما را بخوانند شود، كه اين موضوع به هيچ عنوان صحت ندارد، چرا كه براي شناختن افراد در روانشناسي روش‌هاي گوناگوني همچون مشاهده تجربي يعني در نظر داشتن رفتار افراد بدون آنكه خودشان متوجه باشند، مصاحبه با نزديكان و خويشاوندان ،اجراي آزمون‌هاي رواني همچون پرسشنامه، تست و آزمون‌هاي فرافكني و در نهايت مصاحبه با خود شخص كه از انواع مختلفي برخوردار است در نظر گرفته مي شود.

در نهايت مي‌توان گفت پس از انجام اين آزمايش‌ها و آزمون‌ها شايد با احتياط بتوان گفت از شخص مورد نظر نيمرخ رواني به‌دست آورده‌ايم. كه باز هم در پاره‌اي از موارد بي نقص نخواهد بود. بنابراين باور فوق را به شكل زير اصلاح مي‌كنيم.

روانشناسان هرگز با يك نگاه نمي‌توانند همه‌چيز را درباره ما بدانند.

5 - نياز به مشورت ندارند
اين هم يك باور غلط ديگر است، چرا كه روانشناسان هم همچون آرايشگران قادر به اصلاح سر خويش نيستند، هرچند كه آرايشگر قابلي باشند. به اين دليل كه مشكلات رواني هميشه صرف نظر از داشتن لايه‌هاي منطقي از لايه‌اي هيجاني نيز برخوردارند، بنابراين با توجه به اصل نيروگذاري رواني (يعني مقدار مشخصي انرژي رواني مي‌توان در ذهن به فعاليتي خاص صرف شود) وقتي بخشي از نيروهاي ذهني ما در هيجانات ما صرف شده است نمي‌توانيم انتظار داشته باشيم كه با آگاهي و اشراف كامل دست به حل مسئله بزنيم، بنابراين، نياز داريم از شخص ديگري كه البته رابطه خويشي و دوستي با ما ندارد كمك بگيريم تا او با صددرصد توان به كمك ما براي حل مسائل بيايد. البته اين قاعده شامل حال تمام افراد مي‌شود؛ چه مشاوران و چه روانشناسان. پس باور فوق را به شكل زير اصلاح مي‌كنيم. روانشناسان هم نياز به مشورت دارند.

6 - روانشناسان داناي كل هستند
اين باور غلط و غيرمنطقي در بين مردم شايع است. البته متأسفانه اين به دليل ضعف حرفه روانشناسي در ايران است كه اگر شما به اكثر روانشناسان شاغل در ايران مراجعه كنيد قادرند از مشكل شب ادراري كودكتان تا لكنت زبان همسرتان، دعاوي خانوادگي، ترس و اضطراب و وسواس و... همگي آنها را درمان كنند.

در صورتي كه در كشورهاي پيشرفته شايد هر روانشناس حداكثر در 2-3 موضوع مرتبط تخصص دارد و داوطلبانه اعلام مي‌كند كه فقط قادر به حل مشكل ترس و اضطراب شماست، نه به عنوان مثال مشاوره شغلي و تحصيلي هم انجام دهد. ضمن اينكه در باور فوق زندگي كردن واژه‌اي كلي و مصاديق آن وسيع است، بنابراين باور فوق به شكل زير اصلاح مي‌شود.

هر روانشناسي قادر به حل بعضي از مشكلات خاص و مشخص مراجعانش مي‌باشد.7 - سرنوشت را تغيير مي دهند
اين هم يك باور عجيب ديگر كه اصلاً نمي‌تواند درست باشد. بزرگي مي‌گفت: مراقب افكارت باش چون به حرفهايت بدل مي‌‌شود. مراقب حرفهايت باش چون به اعمالت تبديل مي‌‌شود. مراقب اعمالت باش چون به عادت‌هايت مبدل مي‌شود. مراقب عادت‌هايت باش چون به شخصيت تو تبديل مي‌شود. مراقب شخصيت خود باش چون به سرشت تو تبديل مي‌‌شود و مراقب سرشت خويش باش چون به سرنوشت تو تبديل مي‌‌شود.

فكر مي‌كنم اين بزرگ به‌خوبي حق مطلب را ادا كرده، چرا كه تا انسان‌ها خود نخواهند، به هيچ تغيير پايداري در زندگي‌شان نخواهند رسيد. مگر آنكه دست خويش را در دست راهنمايي دلسوز چون يك روانشناس زبده دهند تا او را از كوره راه‌هاي زندگي به سرمنزل خوشبختي و سعادت رهنمون كند. روانشناسان قادر به پيشگويي و تغيير سرنوشت افراد نيستند مگر با همكاري و مساعدت خود آنها.
فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آواتار کاربر
reza-1365
كاربر عالي
كاربر عالي
پست: 683
تاریخ عضویت: شنبه 27 مرداد 1386, 2:09 am
محل اقامت: فعلا ایران

Re: افسانه ها درباره روانشناسي و روانشناس

پست توسط reza-1365 » دوشنبه 14 مرداد 1387, 1:04 am

تاریخچه روانشناسی
مقدمــــــه :
تعريف كلي علم روانشناسي
روانشناسی یعنی : " مطالعه رفتار" یا " مطالعه علمی رفتار موجود زنده" ،" مطالعه علمی رفتار و فرایند های روانی " ، علمی که رفتار و زیرساختهای آن، یعنی فرایندهای فیزیولوژیکی و شناختی را مطالعه می کند و در عین حال حرفه ای است که در آن از دانش حاصل برای حل عملی مسائل انسانی ، استفاده میشود" .
هر چند سابقه علمی روانشناسی بسیار کوتاه است ، اما در همین دوران کوتاه نیز رویدادهای بسیار و در عین حال مهم باعث گردیده است روانشناسی تا بدین حد در ابعاد مختلف حیات آدمی ، بکار گرفته شود.
در سال 1875 ویلیام جیمز ( بطور مستقل و تقریبأ همزمان با وونت) اولین آزمایشگاه را برای مطالعه در زمینه درون نگری یا مشاهده دقیق و نظام دار تجربه آگاه آزمودنیها به وسیله خویشتن در آمریکا تاسیس کرد.
در سال 1879 وونت اولین آزمایشگاه را برای انجام گرفتن تحقیقات روانشناسی در لایپزیک (آلمان) تاسیس کرد.
در سال 1881 وونت اولین مجله را برای معرفی نتیجه تحقیقات روانشناسی ، منتشر ساخت.
در سال 1890 ویلیام جیمز کتاب اصول روانشناسی را به چاپ رسانید.
در سال 1892 استانلی هال ، انجمن روانشناسی آمریکا را تاسیس کرد.
در سال 1904 ایوان پاولف نشان داد که چگونه می توان پاسخهای شرطی شده را ایجاد کرد و بدین وسیله مسیر یا راه را برای پیدایش روانشناسی محرک- پاسخ ، هموار ساخت.
در سال 1905 آلفرد بینه اولین آزمون هوش را با موفقیت در فرانسه تهیه کرد .
در سال 1909 استانلی هال از فروید جهت سخنرانی در دانشگاه کلارک در امریکا دعوت به عمل آورد و در نتیجه باعث گردید شهرت رو به گسترش فروید به طور رسمی و خاصه در امریکا نیز پذیرفته شود.
در سال1913 جان بی . واتسون بیانیه رفتارگرایی کلاسیک را نوشت و طی آن اعلام کرد که روانشناسی تنها باید به مطالعه" رفتار قابل مشاهده موجود زنده " بپردازد.
در بین سالهای 1914 و 1918 و در طی سالهای جنگ جهانی اول ، به کارگیری آزمون هوش به طور گسترده آغاز گردید.
در دهه 1920 روانشناسی گشتالت به حداکثر نفوذ خود در بین روانشناسان و نیز در علم روانشناسی نزدیک شد ، در سال 1933 نفوذ نظریه های فروید نا انتشار " سخنرانیهای مقدماتی ولی جدید در زمینه روانکاوی " ، بیشتر تحکیم پیدا کرد.
در طی سالهای 1941 تا 1945 رشد سریع روانشناسی بالینی در پاسخ به تقاضای بسیار زیاد و فزاینده برای دریافت خدمات بالینی ( ناشی از صدمات حاصل از جنگ جهانی دوم ) ، آغاز شد.
در سال 1943 کلارک هال از رفتارگرایی اصلاح شده که طی آن استنباط های دقیق درباره حالتهای غیر قابل مشاهده درونی مجاز شمرده می شد ، دفاع کرد.
در سال 1951 کارل راجرز با انتشار کتاب خود تحت عنوان " درمان متمرکز بر مددجو" باعث شد" نهضت بشر دوستانه " در روانشناسی آغاز گردد.
در سال 1953 بی. اف. اسکینر کتاب معروف خود به نام " علم و رفتار آدمی" را منتشر ساخت و از نهضت رفتارگرایی همانند واتسون پشتیبانی کرد.
در سال 1954 آبراهام مزلو کتاب انگیزش و شخصیت را منتشر ساخت و باعث گردید " نهضت بشر دوستانه " بیشتر تقویت شود.
در طی دو ده 1950 و1960 ، جرقه های تحقیقات جدید باعث گردید علاقه نسبت به شناخت اساس فیزیولوژیکی رفتار و فرایندهای شناختی مجددأ ایجاد گردد.
در سال 1971 اسکینر با انتشار کتاب مجادله انگیز خود تحت عنوان "فراسوی آزاذی و حرمت" ، خشممردم را نسبت به " رفتارگرایی بنیادگرا" برانگیخت.
در سال 1978 هربرت سیمون به خاطر تحقیقات با ارزشی که در زمینه " شناخت" انجام داده بود ، برنده جایزه نوبل گردید.
در دهه 1980 نیاز به استقلال جمعی و از طرف دیگر تنوع و گوناگونی فرهنگی در جوامع غربی باعث گردید علاقه برای پاسخ دادن به این سوال که " چگونه عوامل فرهنگی رفتار آدمی را شکل میدهند " بطور فزاینده افزایش یابد.
در سال 1981 راجر اسپری به خاطر تحقیقات خود در زمینه دو پاره مخ برنده جایزه نوبل ( در فیزیو لوژی و پزشکی) گردید و ...

***
به هر حال ، مروری بر تاریخچه روانشناسی – پس از پذیرش آن به عنوان یک علم – نشان میدهد که در طی 119سال، به پیشرفتهای زیادی نائل آمده است و در دهه اخیر ، روانشناسان( خاصه در کشورهای پیشرفته صنعتی) در ابعاد گوناگون حیات آ دمی به انجام دادن فعالیتهای پژوهشی، آموزشی و مشاوره ای اتغال دارند. بر اساس گزارش انجمن روانشناسی آمریکا که در سال 1993 انتشار یافته است، رشته های اصلی مورد علاقه " محققان" روانشناسی و درصد روانشناسانی که در هر یک از این رشته ها به فعالیت اشتغال دارند ، عبارتند از : روانشناسی رشد (1/25 درصد)، روانشناسی اجتماعی (6/21 درصد) ، روانشناسی آزمایشی( 18/15 درصد)، روانشناسی فیزیولوژیکی ( 4/8 درصد) ، روانشناسی شناختی ( 4/5درصد ) ، شخصیت (3/5 درصد ) ، و روانسنجی (8/4 درصد). از طرف دیگر ، بیشتر روانشناسانی که خدمات حرفه ای خود را در اختیار جامعه قرار داده اند، در یکی از چهار زمینه : روانشناسی بالینی (6/67 درصد) ، روانشناسی مشاوره ( 1/15 درصد) ، روانشناسی تربیت و مدرسه( 8/9 درصد) ، روانشناسی صنعتی – سازمانی (9/5 درصد) ، و سایر زمینه ها ( 6/1 درصد ) ، بکار اشتغال داشته اند. بر اساس همین گزارش ،" 33" درصد از روانشناسان در بخش خصوصی، "22" درصد در بیمارستانها و کلینیک ها ،"27" درصد در کحالج ها و دانشگاه ها ، "4" درصد در مدارس ابتدایی و دبیرستان ها ، "6" درصد در امور تجاری و دستگاههای دولتی و بالاخره "8" درصد نیز در سایر محل ها به فعالیت و کار اشتغال داشته اند.

تحول روانشناسي نوين


با گفتن اينكه روانشناسي هم يكي از قديمي‌ترين نظام‌هاي علمي و هم يكي از جديدترين آنهاست، ما با يك تناقض، يك تضاد آشكار شروع مي‌كنيم. ما همواره از رفتار خودمان در شگفت بوده‌ايم و انديشه‌هاي مربوط به ماهيت انسان بسياري از كتاب‌هاي مذهبي و فلسفي ما را پر كرده است. حتي در قرن‌هاي چهارم و پنجم پيش از ميلاد مسيح، افلاطون، ارسطو و ديگر دانشمندان يونان باستان با بسياري از مسائلي كه روانشناسان امروزي با آنها سروكار دارند دست و پنجه نرم مي‌كردند، مسائلي مانند حافظه، يادگيري، انگيزش، ادراك، خواب ديدن و رفتار نابهنجار. بنابراين، در موضوع روانشناسي بين گذشته و حال يك استمرار بنيادي وجود داشته است.
اگرچه پيشينه مناديان انديشه‌ورز روانشناسي به قدمت هر نظام علمي ديگري است، گفته شده كه رويكرد نوين به روانشناسي از سال 1879، يعني اندكي بيش از صد سال پيش، شروع شده است.
تا ربع آخر قرن نوزدهم فيلسوفان ماهيت انسان را از راه گمانه‌زني، كشف و شهود و تعميم مبتني بر تجارب محدود خود مطالعه مي‌كردند. دگرگوني زماني رخ داد كه فيلسوفان كاربرد ابزارها و روش‌هايي را كه موفقيت آنها قبلاً در علوم طبيعي و زيست‌شناسي ثابت شده بود براي يافتن پاسخگويي به پرسش‌هاي طرح شده در مورد ماهيت انسان آغاز كردند.
تنها زماني كه پژوهشگران براي مطالعه ذهن به مشاهدات دقيقاً كنترل شده و آزمايشگري روي آوردند روانشناسي هويتي مستقل از ريشه‌هاي فلسفي‌اش كسب كرد.
علم جديد روانشناسي براي مطالعه موضوع خود به ايجاد روش‌هاي دقيق‌تر و عيني‌تري نيازمند بود. پس از جدا شدن از فلسفه، بخش مهم تاريخ روانشناسي، داستان پالايش مداوم ابزارها، فنون و روش‌هاي مطالعه بوده است تا در پرسش‌هايي كه روانشناسان مي‌پرسند و پاسخ‌هايي كه به دست مي‌آورند به دقت و عينيت بيشتري دست يابند. اگر بخواهيم مسائل پيچيده‌اي را كه امروز روانشناسي را تعريف و تقسيم مي‌كنند درك كنيم، نقطه مناسب براي شروع مطالعه تاريخ اين رشته قرن نوزدهم است، يعني زماني كه روانشناسي به يك نظام مستقل با روش‌هاي پژوهش و استدلال‌هاي نظري خاص خود تبديل شد.
فيلسوفان قديم، نظير افلاطون و ارسطو، به مسائلي علاقه‌مند بودند كه هنوز هم از توجه عام برخوردارند، اما رويكرد آنان به اين مسائل با روش روانشناسان امروزي كاملاً متفاوت بود. آن دانشمندان، به معني امروزي كلمه، روانشناس بودند. بنابراين، ما انديشه‌هاي آنان را فقط تا حدي كه به‌طور مستقيم به بنيانگذاري روانشناسي نوين مربوط شود بررسي خواهيم كرد.
پس از آنكه نظام علمي جديد آغاز به كار كرد، به بالندگي رسيد؛ و اين توفيق مخصوصاً در ايالات متحده حاصل شد كه در جهان روانشناسي موقعيت برتري را احراز كرده بود و تا به امروز نيز آن منزلت را حفظ كرده است. متجاوز از نيمي از روانشناسان جهان در ايالات متحده كار مي‌كنند و بسياري از روانشناسان ساير كشورها نيز دست‌كم بخشي از آموزش‌هاي خود را در ايالات متحده دريافت كرده‌اند. همچنين سهم مهمي از ادبيات روانشناسي جهان در ايالات متحده انتشار مي‌يابد.
انجمن روانشناسي آمريكا (اي،پي،اي) كه با 26 عضو مؤسس پا گرفت در 1930 حدود 1100 نفر عضو داشت و تا سال 1995 تعداد اعضاي آن به بيش از 100000 نفر رسيد.
انفجار جمعيت روانشناسان با انفجار اطلاعات مربوط به گزارش‌هاي تحقيقي، مقاله‌هاي نظري و بررسي آثار و آراء، بانك‌هاي اطلاعاتي كامپيوتري، كتاب‌ها، فيلم‌ها، نوارهاي ويدئو و ساير منابع انتشاراتي همراه بوده است. براي روانشناسان همگام شدن با رشد اطلاعات خارج از زمينه تخصصي‌شان روزبه‌روز مشكل‌تر مي‌شود.
روانشناسي نه تنها از نظر كارورزان، پژوهشگران، دانشمندان و ادبيات منتشر شده، بلكه از لحاظ تأثير آن بر زندگي روزمره ما نيز رشد كرده است. صرفنظر از سن، شغل، يا علايق، زندگي شما به گونه‌اي از كار روانشناسان تأثير مي‌پذيرد.
علاقه روانشناسان به تاريخ رشته خود سبب شده است كه تاريخ روانشناسي به عنوان يك زمينه تحصيلي درآيد. همانگونه كه روانشناساني هستند كه در مسائل اجتماعي، داروشناسي رواني، يا تحول نوجواني داراي تخصص‌اند، روانشناساني نيز وجود دارند كه در زمينه تاريخ روانشناسي متخصص هستند.
بعضي از روانشناسان بر كاركردهاي شناختي تأكيد مي‌كنند، بعضي به نيروهاي ناهشيار علاقه‌مندند و ديگران فقط با رفتار آشكار يا با فرآيندهاي فيزيولوژي و زيستي شيميايي سروكار دارند. زمينه‌هاي علمي فراواني در روانشناسي نوين وجود دارند كه به نظر مي‌رسد با هم وجه اشتراك زيادي نداشته باشند به جز اينكه همه آنها علاقه‌مندند به ماهيت يا كردار انسان هستند و هريك با رويكردي به كار مي‌پردازند كه مي‌كوشد به گونه‌اي علمي جلوه كند.
انواع گوناگون روانشناسان، با توافق بر تأثير گذشته در شكل دادن حال، روش مشابهي را به كار مي‌گيرند. براي مثال، روانشناسان باليني مي‌كوشند تا شرايط فعلي مراجعانشان را با بررسي دوران كودكي و تعيين نيروها و رويدادهايي كه ممكن است باعث نحوه خاص رفتار يا فكر كردن آنان شده باشد درك كنند. با جمع‌آوري شرح‌حال بيماران، اين روانشناسان تكامل زندگي مراجعانشان را بازسازي مي‌كنند و اغلب با طي اين فرآيند قادر مي‌شوند تا رفتارهاي فعلي مراجعان را تبيين كنند.
روانشناسان رفتاري نيز تأثير گذشته را در شكل دادن رفتار فعلي مي‌پذيرند. آنان معتقدند كه رفتار به وسيله تجربه‌هاي قبلي مربوط به شرطي شدن و تقويت تعيين مي‌شود؛ به سخن ديگر، وضع فعلي شخص مي‌تواند به وسيله تاريخچه زندگي او تبيين شود.
علمي مثل روانشناسي در خلاء تحول نمي‌يابد و فقط در معرض تأثيرات دروني قرار ندارد. روانشناسي بخشي از فرهنگ بزرگتر است و بنابراين در معرض تأثيرات بيروني كه ماهيت و جهت آن را شكل مي‌دهند قرار مي‌گيرد. درك تاريخ روانشناسي بايد بافتي را كه در آن، نظام روانشناسي از آن سر بر مي‌آورد و تكامل مي‌يابد در نظر بگيرد؛ يعني انديشه‌هاي غالب در علم زمان (روح زمان يا حال و هواي روشنفكري زمان‌ها) و نيروهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي موجود (آلتمن، 1987؛ فيورو موتو، 1989).
تأسيس رسمي روانشناسي

در نيمه قرن نوزدهم، روش‌هاي علوم طبيعي براي تحقيق درباره پديده‌هاي ذهني محض به‌طور معمول به كار مي‌رفتند. تا اين زمان فنون لازم تدوين، ابزارهايي طراحي، كتاب‌هاي مهمي نوشته و علايق گسترده‌اي برانگيخته شده بودند. فلسفه تجربه‌گرايي بريتانيايي و فعاليت‌هاي ستاره‌شناسي اهميت حواس را مورد تأكيد قرار مي‌دادند و دانشمندان آلماني چگونگي كاركرد حواس را توصيف مي‌كردند. روح اثبات‌گرايي زمان، هماهنگي بين اين دو خط فكري را تشويق مي‌كرد. اما چيزي كه هنوز كم بود وجود كسي بود كه آنها را به هم نزديك سازد و در يك كلمه، علم نوين را بنيانگذاري كند. اين گام نهايي توسط ويلهلم وونت برداشته شد.
وونت بنيانگذار روانشناسي به عنوان يك نظام علمي رسمي است. وي اولين آزمايشگاه را تأسيس كرد، سردبير نخستين مجله روانشناسي بود و روانشناسي آزمايشي را به عنوان يك علم آغاز كرد. زمينه‌هايي را كه مورد پژوهش قرار داد ـ ازجمله احساس و ادراك، توجه، احساس دروني، واكنش و تداعي ـ فصل‌هاي اساسي كتاب‌هاي درسي شدند كه مي‌بايست نوشته شوند. اينكه تاريخ روانشناسي پس از وونت شاهد مخالفت‌هاي زيادي درباره ديدگاه روانشناسي او بوده است از موفقيت‌‌ها و خدمت‌هاي وي به عنوان بنيانگذار روانشناسي چيزي نمي‌كاهد.
در هرحال وونت از روي عمد به پايه‌گذاري يك علم نوين اقدام كرد. او در پيشگفتار جلد اول اصول روانشناسي فيزيولوژيكي خود (1874ـ1873) چنين نوشت: «كاري كه در اينجا به همگان ارائه مي‌دهم كوششي براي به وجود آوردن قلمرو نويني از علم است». هدف وونت اين بود كه روانشناسي را به عنوان يك علم مستقل رواج دهد. با وجود اين، لازم به تكرار است كه هرچند وونت را پايه‌گذار روانشناسي مي‌دانند، او آن را ابداع نكرد. روانشناسي، چنانكه ديديم، از يك مسير طولاني كوشش‌هاي خلاق به ظهور پيوست.
ويلهلم وونت، به عنوان بنيانگذار علم جديد روانشناسي، يكي از مهمترين چهره‌هاي اين رشته است. نسل‌هايي از دانشمندان و دانشجويان براي اينكه تاريخ روانشناسي را بفهمند تحصيل خود را با پرداختن به برخي از ويژگي‌هاي كلي وونت شروع كردند. با وجود اين، پس از گذشت بيش از يك قرن از زماني كه وونت روانشناسي را بنيانگذاري كرد، روانشناسان براساس داده‌هاي جديد و پالايش داده‌هاي مشهور، به اين نتيجه رسيدند كه ديدگاه پذيرفته شده درباره نظام وونت اشتباه بوده است. وونت كه هميشه از «بد فهميده شدن و بد معرفي شدن» مي‌ترسيد، درست به همين سرنوشت دچار شد (بالدوين، 1980، ص. 301).

مكتب‌هاي فكري در تكامل روانشناسي نوين


در خلال سال‌هاي اوليه تكامل روانشناسي به عنوان يك نظام علمي مستقل، يعني در ربع آخر قرن نوزدهم، جهت روانشناسي جديد به مقدار جديدي به وسيله ويلهلم وونت، يك روانشناس آلماني، كه انديشه‌هاي مشخصي درباره چگونگي شكل اين علم جديد ـ علم جديد او ـ داشت تحت تأثير قرار گرفت . او هدف‌ها و موضوع، روش پژوهش و عناويني كه بايد مورد پژوهش قرار مي‌گرفتند را تعيين كرد. البته او تحت تأثير روح زمان خود و جريان‌هاي فكري موجود در فلسفه و روانشناسي قرار داشت. با وجود اين، وونت در نقش خود به عنوان عامل روح زمان خطوط فكري گوناگون فلسفي و علمي را درهم ادغام كرد. به اين دليل كه او هدايت‌كننده امري اجتناب‌ناپذير بود‍ روانشناسي براي مدتي در تصور او شكل گرفت.
مدتي نگذشته بود كه اوضاع تغيير كرد. در بين روانشناسان كه تعدادشان رو به افزايش بود اختلاف نظر بروز كرد. انديشه‌هاي تازه در ساير علوم و در فرهنگ عموم رو به پيشرفت بود. با انعكاس يافتن اين جريان‌هاي جديد فكري، بعضي از روانشناسان با طرز فكر وونت در مورد روانشناسي مخالفت كردند و نظرهاي خود را ابراز داشتند. با شروع قرن بيستم، چندين نظام و مكتب فكري به سختي با يكديگر همزيستي داشتند. در اساس مي‌توانيم آنها را تعاريف مختلف ماهيت روانشناسي بدانيم.
اصطلاح مكتب فكري در روانشناسي به گروهي از روانشناسان اطلاق مي‌شود كه از نظر مسلكي يا ايدئولوژيكي و گاه جغرافيايي، به رهبر يك نهضت ملحق مي‌شوند. اعضاي يك مكتب فكري نوعاً رويكرد نظري يا عملي مشتركي دارند و بر روي مسائل مشابهي كار مي‌كنند. ظهور مكتب‌هاي فكري مختلف و از بين رفتن و جانشين شدن آنها به وسيله مكتب‌هاي ديگر يكي از ويژگي‌هاي چشمگير تاريخ روانشناسي است.
اين مرحله از تحول يك علم، وقتي كه هنوز به مكاتب فكري مختلف تقسيم شده است، مرحله پيش پارادايمي خوانده مي‌شود (كوهن، 1970). (پارادايم، كه يك الگو يا سرمشق است يك راه پذيرفته شده براي تفكر است كه براي يك دوره معين سؤال‌هاي اساسي و پاسخ‌هاي آنها را براي پژوهشگران آن رشته فراهم مي‌آورد). زماني به مرحله بالغ‌تر يا پيشرفته‌تر يك علم مي‌رسيم كه ديگر آن علم به وسيله مكاتب فكري مشخص نمي‌شود؛ يعني اكثريت اعضاي آن رشته بر مباحث نظري و روش‌شناسي توافق دارند. در آن مرحله، يك پارادايم يا يك الگوي مشترك تمام رشته را تعريف مي‌كند و ديگر واقعيت‌هاي رقيب وجود نخواهند داشت.
ما در تاريخ فيزيك شاهد كاربرد پارادايم‌هايي بوده‌ايم. مفهوم مكانيسم گاليله ـ نيوتوني حدود 300 سال مورد پذيرش فيزيكدانان بود و در خلال اين مدت تمام پژوهش‌هاي فيزيك در آن چارچوب انجام مي‌گرفت. اما وقتي كه اكثريت دانشمندان و كساني كه در يك رشته علمي كار مي‌كنند راه جديدي براي نگاه كردن به موضوع آن علم يا كار كردن در آن رشته پيدا كردند پارادايم موجود مي‌تواند تغيير كند. در فيزيك وقتي كه پارادايم اينشتني جانشين پارادايم گاليله ـ نيوتوني شد اين امر به وقوع پيوست. اين جانشيني يك پارادايم با پارادايم ديگر را مي‌توان به عنوان يك «انقلاب علمي» تصور كرد (كوهن، 1970).
روانشناسي هنوز به مرحله پارادايمي نرسيده است. در تمام طول تاريخ روانشناسي، روانشناسان در جست‌وجوي تعاريف مختلف و قبول و رد آنها بوده‌اند. اما هيچ نظام يا ديدگاهي در به وحدت رساندن مواضع مختلف موفق نبوده است. جورج ميلر يكي از پيشروان شناختي گفته است «هيچ روش يا فن معياري رشته روانشناسي را وحدت نبخشيده و هيچ اصل علمي بنيادي قابل مقايسه با قوانين حركت نيوتن با نظريه تكامل داروين متصور نبوده است. (ميلر، 1985، ص 42).
تنها چيزي كه روانشناسان ممكن است در مورد آن توافق نظر داشته باشند اين است كه «روانشناسي امروز از هر وقت ديگري در طول قرون گذشته نامتجانس‌تر و توافق نظر درباره ماهيت آن بيشتر از هميشه نامتصور است» (ايوانز، سكستون و كاد والادر، 1992).
ساير روانشناسان هم نظري مشابه اين ديدگاه مي‌دهند. «با نزديك شدن به پايان قرن (بيستم)، هيچ چارچوب يكپارچه يا مجموعه اصولي كه رشته روانشناسي را تعريف و پژوهش را هدايت كند باقي نمانده است» (چي‌يسا، 1992، ص 308).
«روانشناسي... يك نظام منفرد نيست بلكه مجموعه‌اي از مطالعات با ساخت‌هاي گوناگون است» (كاچ، 1993، ص 902). «روانشناسي آمريكا خود را پاره‌پاره شده در بين جناح‌هاي متنازع مي‌بيند» (ليهي 1992، ص 308). رشته تكه پاره باقي مي‌ماند به صورتي كه هر گروه به جهت‌گيري نظري و روش‌شناسي خود چسبيده است و با فنون مختلف به مطالعه ماهيت انسان روي مي‌كند و خود را با اصطلاحات، نشريات و دام‌هاي مكتب فكر خود ارتقاء مي‌بخشد.
هركدام از مكاتب فكري اوليه روانشناسي نهضتي اعتراض‌آميز و انقلابي عليه موضوع سازمان يافته غالب زمان بود. هر مكتب كمبودهاي نظام قبلي را بزرگ جلوه مي‌داد و تعاريف، مفاهيم و راهبردهاي پژوهشي تازه‌اي را براي اصلاح ضعف‌هاي موردنظر پيشنهاد مي‌داد. هنگامي كه مكتب فكري جديدي توجه جامعه علمي را جلب مي‌نمود ديدگاه قبلي طرد مي‌شد. اين تناقض‌هاي فكري بين موضع‌هاي قديم و جديد با سرسختي زياد از هر دو طرف به منازعه كشيده مي‌شد.
اغلب، رهبران مكتب قديمي‌تر هرگز به ارزش نظام جديد اعتقاد پيدا نمي‌كردند. اين رهبران، كه معمولاً مسن‌تر بودند، از نظر عاطفي و ذهني، بيش از آن به موضوع خود وابسته بودند كه تغيير كنند. پيروان جوان‌تر و كمتر وابسته به مكتب قديمي به انديشه‌هاي مكتب جديد جذب مي‌شدند و از آن حمايت مي‌كردند و به ديگران اجازه مي‌دادند تا به رسوم خود پايبند بمانند و در انزواي رو به افزايش خود كار كنند.
ماكس پلانك فيزيكدان آلماني نوشت «يك حقيقت علمي تازه با متقاعد كردن مخالفان و وادار ساختن آنان به ديدن نور حقيقت پيروز نمي‌شود، بلكه پيروزي آن به اين دليل است كه مخالفانش سرانجام مي‌ميرند و نسل جديدي رشد مي‌كند كه با آن آشناست» (پلانك، 1949، ص. 33).
چارلز داروين به يكي از دوستانش نوشت «چقدر خوب مي‌شد كه همه دانشمندان در شصت سالگي مي‌مردند، زيرا بعد از اين سن مطمئناً با تمام مكاتب نو مخالفت مي‌كنند» (به نقل بورستين، 1983، ص 468).
تسلط حداقل بعضي از مكاتب فكري موقتي بوده، اما هركدام از آنها در تحول روانشناسي نقشي حياتي ايفا كرده است. اگرچه تقسيم‌بندي در روانشناسي امروز شباهت كمي به نظام‌هاي قبلي دارد، هنوز نفوذ مكاتب مختلف را مي‌توان در روانشناسي معاصر ديد، زيرا باز هم آئين‌هاي تازه جانشين آئين‌هاي قديمي مي‌شوند.
نقش مكاتب فكري در روانشناسي با داربست‌هايي كه به بالا رفتن ساختمان‌هاي بلند كمك مي‌كنند مقايسه شده است (هايدبردر،1 1993). بدون داربستي كه بتوان بر روي آن كاركرد ساختمان نمي‌تواند ساخته شود، اما خود داربست باقي نمي‌ماند؛ زماني كه ديگر نيازي نيست داربست‌ها جمع مي‌شوند. به همين قياس، ساختار روانشناسي امروز، در چارچوب و خطوط راهنمايي (داربست‌هايي) كه به وسيله مكاتب فكري پايه‌گذاري شده‌اند ساخته شده است.
برحسب تحول تاريخي مكاتب فكري است كه پيشرفت موجود در روانشناسي را به بهترين وجه مي‌توان درك كرد. مردان و زنان بزرگ كمك‌هاي الهام‌بخشي نموده‌اند، اما اهميت كار آنان هنگامي آشكار مي‌شود كه در زمينه انديشه‌هايي كه قبل از انديشه‌هاي آنان بيان شده ـ انديشه‌هايي كه براساس آن انديشه خود را ساخته‌اند ـ و كارهايي كه بعد از كارهاي آنان صورت گرفته است مورد بررسي قرار گيرند.


خدمت‌هاي تجربه‌گرايي به روانشناسي

با توسعه تجربه‌گرايي، فلاسفه رويكردهاي گذشته نسبت به دانش را كنار گذاشتند. هرچند آنان هنوز هم با بسياري از همان مسائل سر و كار داشتند، اما رويكرد آنان به اين مسائل جزءنگري، ماشين‌گرايي و اثبات‌گرايي بود.
تأكيدهاي تجربه‌گرايي را مجدداً مورد توجه قرار دهيد: نقش اوليه فرآيندهاي احساسي، تجزيه تجربه‌هاي هشيار به عناصر، تركيب عناصر براي تشكيل تجارب پيچيده از راه مكانيسم تداعي و عطف توجه به فرآيندهاي هشيار. نقش عمده‌اي كه تجربه‌گرايي در شكل دادن به علم نوين روانشناسي بازي كرد به زودي روشن خواهد شد. خواهيم ديد كه مسائل مورد علاقه تجربه‌گرايان موضوع اصلي روانشناسي را تشكيل داد.
تا نيمه قرن نوزدهم، فلسفه آنچه را در توان داشت انجام داده بود. توجيه نظريه‌اي براي يك علم طبيعي ماهيت انسان استقرار يافته بود. آنچه لازم بود تا اين نظريه را به واقعيت تبديل كند يك برخورد آزمايشي با موضوع بود و اين كار مي‌رفت تا تحت نفوذ فيزيولوژي آزمايشي با فراهم كردن انواع آزمايش‌هايي كه مبناي روانشناسي نوين را پي‌ريزي كرد ايجاد شود.

پيشرفت‌هايي در فيزيولوژي اوليه

پژوهش‌هاي فيزيولوژيكي كه روانشناسي نوين را تحرك بخشيد و به آن جهت داد دستاورد اواخر قرن نوزدهم است. كوشش در اين زمينه نيز مانند همه زمينه‌هاي ديگر پيشينه خود را داشت، يعني كارهاي اوليه‌اي كه زيربناي فيزيولوژي قرار گرفتند. فيزيولوژي درخلال سال‌هاي دهه 1830 به صورت يك رشته علمي مبتني بر آزمايش درآمد و اين كار در وهله نخست تحت نفوذ يوهانس مولر فيزيولوژيست آلماني (1858ـ1801)، كه از به كار بستن روش‌هاي آزمايشي در فيزيولوژي جانبداري مي‌كرد، صورت پذيرفت.

پژوهش درباره كاركردهاي مغز

چندين نفر از فيزيولوژيست‌هاي اوليه خدمت‌هاي قابل توجهي به مطالعه درباره كاركردهاي مغز كرده بودند. كار آنان به سبب كشف مناطق خاص مغز و توسعه روش‌هاي تحقيق كه بعدها به‌طور گسترده‌اي در روانشناسي فيزيولوژيكي به كار بسته شد براي روانشناسي اهميت دارد. يكي از پيشروان پژوهش درباره رفتار بازتابي يك پزشك اسكاتلندي به نام مارشال هال (1857ـ1790) بود كه در لندن كار مي‌كرد. هال مشاهده كرد چنانچه پايانه‌هاي عصبي حيواناتي كه سرشان از تن جدا شده است در معرض تحريك قرار گيرند تا مدتي به حركت خود ادامه مي‌دهند او چنين نتيجه گرفت كه سطوح مختلف رفتار به قسمت‌هاي مختلف مغز و نظام عصبي وابسته است. او به ويژه چنين فرض كرد كه حركت ارادي به مخ، حركت بازتابي به نخاع، حركت غيرارادي به تحريك مستقيم ساختمان عضلاني و حركت تنفسي به مغز تيره مربوط است.
تجربه‌گرايان بريتانيايي استدلال كرده بودند كه احساس تنها منبع دانش ماست. بسل ستاره‌شناس اهميت احساس و ادارك را در خود علم نشان داده بود. فيزيولوژيست‌‌ها ساخت و كاركرد حواس را تعريف مي‌كردند. اكنون وقت آن رسيده بود كه اين راه ورود به ذهن، يعني تجربه ذهني و ذهن‌گرايانه احساس، مورد آزمايش قرار گيرد و به كميت درآيد. براي پژوهش درباره جسم فنون لازم فراهم شده بود، اكنون براي پژوهش درباره ذهن اينگونه فنون توسعه مي‌يافتند. روانشناسي آزمايشي آماده شروع شدن بود.

آغاز روانشناسي آزمايشي

چهار دانشمند به‌طور مستقيم مسؤول كاربردهاي اوليه روش آزمايشي درباره ذهن، يعني موضوع روانشناسي، بودند: هرمان فون هلمهولتز، ارنست وبر، گستاو تئودور فخنر و ويلهلم وونت همه اين چهار نفر آلماني بودند، در فيزيولوژي آموزش ديده بودند و از پيشرفت‌هاي قابل توجه علوم آگاهي داشتند.

چرا آلمان؟ در قرن نوزدهم، تفكر علمي در بيشتر كشورهاي اروپاي غربي به ويژه انگلستان، فرانسه و آلمان رو به توسعه بود. هيچيك از اين كشورها نسبت به ابزارهاي علمي موردنظر كه به كار گرفته مي‌شدند، جاه‌طلبي، حساسيت، يا خوشبيني انحصارطلبانه نداشتند. پس چرا روانشناسي آزمايشي از آلمان شروع شد، نه در انگلستان يا فرانسه؟ به نظر مي‌رسد پاسخ سؤال اين باشد كه ويژگي‌هاي يگانه‌اي وجود داشت كه علم آلماني را به صورت زمين حاصلخيزتري براي روانشناسي نوين درآورده بود.
تاريخ فكري آلمان در طول يك قرن، راه را براي علم روانشناسي آزمايشي هموار كرده بود. فيزيولوژي آزمايشي به گونه‌اي استوار استقرار يافته و تا درجه‌اي شناخته شده بود كه در انگلستان و فرانسه تا بدين‌ حد پيشرفت نكرده بود. آنچه كه خلق و خوي آلماني ناميده مي‌شود با نوع توصيف‌‌ها و رده‌ بندي‌هاي موردنياز علوم زيست‌شناسي، جانورشناسي و فيزيولوژي تناسب داشت. در فرانسه و انگلستان رويكرد قياسي و رياضي به علم اولويت داشت، درحالي كه در آلمان، با تأكيد بر گردآوري هشيارانه، كامل و دقيق واقعيت‌هاي قابل مشاهده، رويكرد استقرائي پذيرفته شده بود.

روانشناسي باليني


علاوه بر تلاش‌هاي ويتمر در دانشگاه پنسيلوانيا براي به كار بستن روانشناسي در سنجش و درمان رفتار نابهنجار، دو كتاب عزم اوليه در اين رشته را فراهم ساختند. ذهني كه خود را يافت (1908) نوشته كليفورد بيرز كه قبلاً بيمار رواني بوده، محبوبيت زياد پيدا كرده و توجه همگان را به نياز به برخورد انساني با افراد بيمار رواني برانگيخت.
روان‌درماني هوگو مونستر برگر (1909) نيز كه افراد زيادي آن را مي‌خواندند، فنون درمان براي انواع اختلالات رواني را توصيف مي‌كرد. اين كتاب با نشان دادن راه‌هاي خاصي كه بدان طريق مي‌توان به افراد پريشان حال كمك كرد، روانشناسي باليني را ترويج مي‌كرد.
ويليام هيلي، روانپزشك شيكاگو، اولين درمانگاه راهنمايي كودك را در 1909 تأسيس كرد. ديري نگذشت كه تعداد زيادي از اين درمانگاه‌‌ها داير شدند. هدف آنها اين بود كه اختلالات كودكي را زودتر درمان كنند تا اينكه اين مشكلات به صورت آشفتگي‌هاي جدي‌تر در بزرگسالي تبديل نشوند. اين درمانگاه‌‌ها از رويكرد تيمي كه ويتمر معرفي كرده بود استفاده مي‌كردند. در اين شيوه، روانشناسان، روانپزشكان و مددكاران اجتماعي تمام جنبه‌هاي مشكل بيمار را ارزيابي و درمان مي‌كنند.
انديشه‌هاي زيگموند فرويد در رشد روانشناسي باليني مهم بودند و اين رشته را به فراتر از اساس آنكه در درمانگاه ويتمر بود پيش برد. كار فرويد در مورد تحليل رواني بخش‌هايي از نظام روانشناسي و عامه آمريكا را مجذوب ـ و بعضاً خشمگين ـ ساخت. انديشه‌هاي او روانشناسان باليني را با اولين فنون روانشناختي درماني خاص خود مجهز ساخت.
برخلاف اين رويدادها، روانشناسي باليني آهسته پيش مي‌رفت و تا سال 1940 هنوز يك بخش فرعي از روانشناسي بود. براي بزرگسالان پريشان حال، تسهيلات درماني معدودي وجود داشت و درنتيجه، فرصت‌هاي شغلي براي روانشناسان باليني اندك بود. هيچ برنامه آموزشي براي تربيت روانشناسان باليني وجود نداشت و وظايف آنان به‌طوركلي به اجراي آزمون‌‌ها محدود مي‌شد.
در 1941 كه ايالات متحد در جنگ جهاني دوم وارد شد، وضعيت تغيير كرد. بيش از هر چيز ديگر اين رويداد بود كه روانشناسي باليني را زمينه تخصصي عمده و پويا ساخت كه تاكنون چنين بوده است. ارتش براي چند درصد روانشناس باليني كه براي درمان آشفتگي‌هاي هيجاني در بين كاركنان نظامي نياز بود، برنامه‌هاي آموزشي ايجاد كرد.
پس از جنگ نياز به روانشناسان باليني حتي بيشتر بود. مديريت سربازان از جنگ برگشته خود را مسؤول بيش از 40000 كهنه سرباز با مسائل روانپزشكي يافت. بيش از 3 ميليون نفر ديگر به مشاوره حرفه‌اي و شخصي نياز داشتند تا به آنان كمك شود به راحتي به زندگي شخصي (غيرنظامي) برگردند. حدود 315000 كهنه سرباز به مشاوره نياز داشتند تا به آنان كمك كنند با ناتوانايي‌هاي حاصل از زخم‌هاي جنگ سازگاري پيدا كنند. نياز به افراد متخصص بهداشت رواني حيرت‌آور و خيلي بيش از امكانات موجود بود.
مديريت سربازان از جنگ برگشته (VA) براي كمك به تأمين اين نياز بودجه‌اي را به برنامه‌هاي تحصيلات تكميلي در دانشگاه‌‌ها اختصاص داد و به دانشجويان تحصيلات تكميلي كه حاضر بودند پس از اتمام تحصيلات خود در بيمارستان‌‌ها و درمانگاه‌هاي VA كار كنند كمك هزينه تحصيلي پرداخت كرد. اين برنامه‌‌ها نوع بيماراني را كه معمولاً روانشناسان باليني درمان مي‌كردند تغيير داد. پيش از جنگ، بيشتر كار آنان با كودكان بزهكار و مسائل سازگاري بود، اما نيازهاي پس از جنگ كهنه سربازان به اين معني بود كه بيشتر كساني كه درمان مي‌شدند بزرگسالاني با مسائل هيجاني شديدتر بودند. VA (اينك بخش امور كهنه سربازان) هنوز هم تنها نهادي است كه بيشترين روانشناسان را در ايالات متحد استخدام مي‌كند و تأثير آن بر رشته روانشناسي باليني زياد بوده است (مور، 1992؛ وندن باس، كامينگز، ديلئون، 1992).
روانشناسان باليني در مراكز بهداشت رواني، مدارس، تجارت و فعاليت‌هاي خصوصي، نيز اشتغال دارند. امروز روانشناسي باليني بزرگترين رشته از زمينه‌هاي كاربردي است و بيش از يك سوم دانشجويان تحصيلات تكميلي در برنامه‌هاي باليني ثبت‌نام مي‌كنند. هفت بخش از بزرگترين هشت بخش در (انجمن روانشناسي آمريكا) به مسائل بهداشت رواني هم در زمينه دانشگاهي و هم در زمينه كاربردي اختصاص دارند. نزديك به 70 درصد اعضاي انجمن روانشناسي آمريكا در زمينه‌هايي كار مي‌كنند كه جهت‌گيري خدمات بهداشتي دارند (شاپيرو و ويگينز، 1994). در 1993، مجله پول روانشناسي را در بين 50 حرفه بالا رديف چهارم و پر بركت‌ترين اشتغال در قرن بيست‌ويكم، فهرست كرد (ويگينز، 1994).



مفاهيم شخصيت‌گرايانه و طبيعت‌گرايانه تاريخ علمي

براي تبيين اينكه چگونه علم روانشناسي تحول يافت دو رويكرد مي‌توان برگزيد: نظريه شخصيت‌گرايانه و نظريه طبيعت‌گرايانه.


***
نظريه شخصيت‌گرايانه تاريخ علمي


نظريه شخصيت‌گرايانه تاريخ علمي بر انبوه پيشرفت‌ها و خدمات افراد خاص تأكيد مي‌ورزد. طبق اين نظر، پيشرفت‌ها و تغييرات مستقيماً به اراده و نيروي اشخاص منحصر به فردي كه به تنهايي تاريخ را رقم زده و تغيير داده‌اند نسبت داده مي‌شود. بنابراين، طبق اين نظريه، ناپلئون‌ها، هيتلرها، يا داروين‌ها محركان و شكل‌دهندگان رويدادهاي تاريخي عظيم بوده‌اند.
طبق مفهوم شخصيت‌‌گرايانه بدون ظهور اين شخصيت‌ها وقايع تاريخي به وقوع نمي‌پيوستند. اين نظريه چنين نتيجه مي‌گيرد كه درواقع اشخاص زمان‌ها را مي‌سازند.
در اولين نگاه به نظر مي‌رسد كه علم درواقع كار مردان و زنان خلاق و باهوشي است كه جهت آن را تعيين كرده‌اند. ما غالباً هر دوره را با نام فردي كه اكتشاف‌ها، نظريه‌ها، يا ساير خدماتش معرف آن دوره است تعريف مي‌كنيم. ما از فيزيك «انیشتینی»، يا مجسمه‌سازي «ميكل آنژي» صحبت مي‌كنيم. واضح است كه افراد هم در علم و هم در فرهنگ عمومي تغييرات مهم (گاه دردناك) به وجود آورده‌اند كه جريان تاريخ را تغيير داده است.
بنابراين، نظريه شخصيت‌گرايانه داراي امتيازهايي است، اما آيا براي تبيين تحول يك علم يا يك جامعه كافي است؟ نه. بيشتر اوقات كار دانشمندان و فلاسفه در طول زندگي آنها مورد غفلت قرار گرفته يا سركوب شده و بعدها مورد پذيرش واقع شده است.
اين رويدادها نشان مي‌دهند كه جو فرهنگي يا رواني دوران‌ها مي‌تواند تعيين كند كه يك انديشه مورد پذيرش واقع شود يا طرد گردد مورد ستايش واقع شود يا مورد اهانت قرار گيرد. تاريخ علوم مملو از موارد زيادي از طرد اكتشاف‌ها و بينش‌هاي نو است. حتي بزرگترين متفكران و مخترعان به وسيله نيروي زمينه‌اي كه روح زمان خوانده شده، يعني جو يا روح روشنفكري، با محدوديت روبه ‌رو شده است.
پذيرش و كاربرد يك اكتشاف ممكن است به وسيله الگوي فكري غالب محدود شود، اما انديشه‌اي كه براي يك زمان يا در يك مكان زيادتر از اندازه عجيب يا نامتعارف است مي‌تواند در يك قرن بعد يا در نسل بعد به آساني مورد پذيرش قرار گيرد. اغلب تغيير آهسته قاعده پيشرفت علمي است.


***
نظريه طبيعت‌گرايانه تاريخ علمي


بنابراين اين تصور كه شخصيت‌ها سازنده زمان هستند كاملاً درست نيست. شايد همانگونه كه نظريه طبيعت‌گرايانه تاريخ مي‌گويد زمان شخصيت‌ها را مي‌سازد، يا حداقل زمينه را براي پذيرش آنچه شخص بيان مي ‌دارد ممكن مي‌كند. مادام كه روح زمان و ساير نيروهاي اجتماعي كه توصيف كرديم براي انديشه تازه يا رويكرد جديد آماده نباشد، كسي به حرف مدافع يا به وجود آورنده آن انديشه توجه نخواهد كرد، آن را نخواهد شنيد، يا به او خواهند خنديد يا حتي به مرگ محكومش خواهند كرد؛ اين نيز به روح زمان وابسته است.
براي مثال، نظريه طبيعت‌گرايانه چنين پيشنهاد مي‌كند كه اگر چارلز داروين در جواني مرده بود، باز هم در اواسط قرن نوزدهم كس ديگري يك نظريه تكامل ارائه مي‌داد. دانشمند ديگري يك نظريه تكامل را مطرح مي‌كرد (اگرچه الزاماً عين نظريه داروين نبود)، زيرا جو روشنفكري آن زمان راه تازه‌اي را براي توجيه تبار نوع انسان مي‌طلبيد.
اثر بازداري يا به تأخيراندازي روح زمان نه تنها در سطح فرهنگي بلكه در درون خود علم، جايي كه آثارش مي‌تواند حتي قطعي‌تر باشد، نيز عمل مي‌كند. همانگونه كه گفتيم، موارد زيادي از اكتشاف‌هاي علمي وجود دارند كه براي مدت مديدي مسكوت مانده و آنگاه دوباره كشف و مورد تمجيد قرار گرفته‌اند. براي نمونه، مفهوم پاسخ شرطي ابتدا در سال 1763، به وسيله يك دانشمند اسكاتلندي به نام رابرت ويت پيشنهاد شد، اما در آن زمان هيچكس به آن علاقه‌مند نبود. بيشتر از صد سال بعد، زماني كه پژوهشگران روش‌هاي عيني ‌تري را به كار بستند، فيزيولوژيست روسي، ايوان پاولف براساس گسترش مشاهدات ويت نظام جديدي از روانشناسي را پايه‌گذاري كرد.
پس هر اكتشافي بايد منتظر زمان خودش بماند. بنا به گفته يكي از روانشناسان «در اين جهان چيزهاي خيلي تازه‌اي وجود ندارند، آنچه امروز به عنوان اكتشاف مطرح مي‌شود، اكتشاف دوباره يك نفر دانشمند از پديده‌اي شناخته شده است» (گازانيگا، 1988، ص. 231).
موارد كشف‌هاي همزمان نيز نظريه طبيعت‌گرايانه را تأييد مي‌كنند. اكتشاف‌هاي مشابه به وسيله افرادي كه از نظر جغرافيايي دور از هم كار مي‌كرده و اغلب از كار يكديگر بي‌اطلاع بوده‌اند صورت گرفته است. در سال 1900، سه پژوهشگر كه يكديگر را نمي‌شناختند به‌طور همزمان، كار گياه ‌شناس اطريشي، گريگور مندل را كه نوشته‌هايش در مورد ژنتيك براي مدت 35 سال مورد غفلت قرار گرفته بود دوباره كشف كردند.
مواضع نظري غالب در يك زمينه علمي مي‌تواند توجه به ديدگاه‌هاي جديد را مانع گردد. يك نظريه يا ديدگاه ممكن است قدرت‌مندانه مورد تأييد اكثريت دانشمندان باشد كه براي هرگونه پژوهش يا مسأله جديد اشكال ايجاد كند. يك نظريه تثبيت يافته همچنين مي‌تواند راه‌هاي سازمان دادن يا تحليل داده‌ها را تعيين كند و حتي نوع نتايج پژوهشي كه اجازه انتشار در نشريات علمي را مي‌يابند مشخص سازد.
يافته‌هايي كه با ديدگاه‌هاي موجود متناقض يا مخالف‌اند ممكن است توسط هيأت تحريريه نشريات كه نقش سانسورگر را ايفا مي‌كنند رد شوند تا به وسيله طرد كردن يا ناچيز شمردن يك انديشه انقلابي يا يك تفسير غيرمعمول، دنباله ‌روي از تفكر موجود را تحميل نمايند.
در سال‌هاي دهه 1970 وقتي كه جان گارسياي روانشناس، سعي كرد تا نتايج پژوهشي را كه نظريه يادگيري S-R (محرك ـ پاسخ) غالب را به چالش مي‌طلبيد منتشر كند چنين موردي به وقوع پيوست. نشريات مدافع خط فكري آن زمان از پذيرفتن مقاله گارسيا سر باز زدند، اگرچه به نظر مي‌رسيد كار خوبي انجام شده و شناخت حرفه‌اي و جوايز معتبر را نيز كسب كرده بود.
گارسيا به ناچار يافته‌هاي خود را در مجلات ناشناخته‌تري كه داراي تيراژ كمتري بودند منتشر ساخت و درنتيجه انتشار انديشه‌هايش به تأخير افتاد (لوبك و آپفلبام، 1987).
روح زمان درون يك علم مي‌تواند بر روش‌هاي پژوهش، نظريه‌پردازي و تعريف موضوع علم موردنظر اثر بازدارنده داشته باشد. ما در بخش های بعد تمايل اوليه در روانشناسي علمي را به تأكيد بر آگاهي و جنبه‌هاي ذهني ماهيت انسان توصيف خواهيم كرد.
تا سال‌هاي دهه 1920 نمي‌شد گفت كه روانشناسي نهايتاً «ذهنش را از دست داده»، آنگاه هشياري‌اش را به‌طور كامل از دست داد! اما نيم قرن بعد، تحت تأثير روح زمان ديگري، روانشناسي شروع به كسب مجدد هشياري به عنوان يك مسأله قابل ‌قبول براي پژوهش نمود و اين امر در راستاي جو درحال تغيير روشنفكري دوران‌ها صورت گرفت.
شايد بتوانيم اين موقعيت را با مقايسه آن با تكامل نوعي موجود زنده آسان‌تر درك كنيم. هم علم و هم يك نوع موجود زنده در پاسخ به شرايط و تقاضاهاي محيط تغيير يا تكامل مي‌‌يابند. در طول زمان چه بر سر يك نوع مي‌آيد؟ مادام كه محيط آن عمدتاً ثابت باقي بماند تغييرات اندكي رخ خواهد داد. اما اگر محيط تغيير كند نوع بايد با شرايط جديد سازگار شود يا منقرض گردد.
به همين قياس، يك علم نيز در زمينه محيطي كه بايد به آن پاسخگو باشد وجود دارد. محيط آن علم، روح زمان آن، آنقدر كه روشنفكري است جنبه فيزيكي ندارد. اما مثل محيط فيزيكي، روح زمان نيز در معرض تغيير قرار دارد.
اين فرآيند تكاملي در طول تاريخ روانشناسي قابل مشاهده است. وقتي كه روح زمان از گمانه‌زني، مراقبه و شهود به عنوان راه‌هاي حقيقت‌يابي طرفداري مي‌كرد، روانشناسي نيز همين روش‌ها را ترجيح مي‌داد. وقتي كه روح زمان رويكرد مشاهده‌اي و آزمايشي را برگزيد، روش‌هاي روانشناسي نيز همين مسير را دنبال كردند. هنگامي كه در شروع قرن بيستم يك شكل از روانشناسي در دو خاك مختلف روشنفكري كاشته شد، به دو نوع روانشناسي تبديل گشت. اين اتفاق وقتي كه شكل اصلي آلماني روانشناسي به ايالات متحد مهاجرت كرد به وقوع پيوست و به شكلي كاملاً آمريكايي تغيير يافت، در صورتي كه آن روانشناسي كه در آلمان باقي ماند به نحوي متفاوت رشد كرد.
تأكيد ما بر روح زمان اهميت مفهوم شخصيت‌گرايانه در تاريخ علم، يعني مساعدت‌هاي زنان و مردان بزرگ را انكار نمي‌كند، بلكه از ما مي‌خواهد تا آنان را از چشم‌اندازهاي ديگري مورد ملاحظه قرار دهيم. امثال چارلز داروين يا ماري كوري به تنهايي از طريق نيروي خلاق خود دوره تاريخ را تغيير نمي‌دهند. آنان صرفاً به اين دليل كه قبلاً راه به طريقي هموار شده است قادر به انجام اين كار هستند؛ اين موضوع درباره هر شخصيت مهم تاريخ روانشناسي صادق بوده است.
بنابراين، ما معتقديم كه تحول تاريخي روانشناسي را بايد برحسب دو رويكرد تاريخي شخصيت‌گرايانه و طبيعت‌گرايانه مورد ملاحظه قرار داد، هرچند كه به نظر مي‌رسد روح زمان نقش مهمتري را ايفا مي‌كند.
وقتي كه عالمان و دانشمندان انديشه‌هايي بسيار فراتر از جو زمان خود ابراز مي‌داشتند، احتمالاً بينش‌هاي آنها در گمنامي از بين مي ‌رفت. كار انفرادي خلاق بيشتر مثل يك منشور است تا يك چراغ راهنما يعني روح هوشمندانه زمان را منتشر، كامل و بزرگ مي‌كنند، گرچه هر دو پيش‌رو را روشن مي‌سازند.

آغاز علم نوين

اشاره كرديم كه قرن هفدهم شايد پيشرفت گسترده‌اي در علوم بود. تا آن زمان فلاسفه براي يافتن پاسخ پرسش‌هاي خود به گذشته نگاه مي‌كردند، يعني به آثار ارسطو و ساير انديشمندان قديمي و به انجيل. جزم‌انديشي، يا اظهارات كليساي قانوني و مشروع و مراجع، نيروهاي حاكم بر مطالعه و تحقيق بودند.
در قرن هفدهم نيروي جديدي حاكم شد: تجربه‌گرايي، يعني جست ‌وجوي دانش از راه مشاهده و آزمايش. دانشي كه از گذشتگان به آيندگان رسيده بود مورد ترديد قرار گرفت. به جاي آن، عصر طلايي قرن هفدهم بر اثر اكتشاف‌ها و بينش‌هايي كه ماهيت دگرگون يافته بررسي‌هاي علمي را منعكس مي‌كرد درخشش يافت.
در ميان متفكران بسياري كه خلاقيت آنان مشخصه آن دوره بود، دكارت به‌طور مستقيم به تاريخ روانشناسي جديد خدمت كرد. او با آثار خود پژوهش علمي را از اعتقادهاي خشك و سنتي الهيات كه قرن‌ها آن را مهار كرده بود آزاد كرد.
دكارت نماد انتقال به عصر نوين علم به شمار مي‌رود و او فكر ماشين‌گرايي ساعت‌گونه را درباره بدن انسان به كار بست. بدينسان، مي‌توان گفت كه او عصر روانشناسي نوين را پايه‌گذاري كرد.
در بخش هاي ديگر به روند رو به رشد علم روانشناسي و زندگي و آثار و عقايد دانشمندان اين رشته خواهيم پرداخت .
در بخش هاي ديگر به روند رو به رشد علم روانشناسي و زندگي و آثار و عقايد دانشمندان اين رشته خواهيم پرداخت .

فرضيه تغييرپذيري و افسانه برتري مردانه

در بسياري از رشته‌هاي علمي دانشگاهي در اروپا و ايالات متحد به‌طور سنتي زنان از كالج‌ها و دانشگاه‌ها كنار گذاشته مي‌شدند. براي مثال، وقتي كه دانشگاه هاروارد در 1636 تأسيس شد، زنان را نمي‌پذيرفت. تا سال‌‌هاي دهه 1930 طول كشيد كه بعضي كالج‌هاي آمريكا ممنوعيت‌هايشان را كاهش دادند و زنان را در دوره‌هاي كارشناسي پذيرفتند.
دليل عمده اين محدوديت اين باور بود كه به اصطلاح مردان از لحاظ ذهني بر زنان برتري دارند. چنين فرض مي‌شد كه حتي اگر فرصت‌هاي تحصيلي مشابه با مردان به زنان نيز اعطا مي‌شد كمبودهاي ذاتي ذهني، زنان را از دستيابي به اين موهبت‌ها باز مي‌داشت. دانشمندان برجسته قرن نوزدهم مثل چارلز داروين، همينطور بيشتر روانشناسان آن روز (ازجمله هال، ثرندايك، كتل و فرويد) اين ديدگاه را پذيرفته بودند.
برای تعجیل در ظهور و سلامتی امام زمان (ع) یک صلوات بفرستید.

قفل شده