قصه هاي كوتاه
مدیر انجمن: Moh3n II
- shokrollahi_kh
- کاربر معمولي
- پست: 148
- تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
- محل اقامت: اصفهان
- تماس:
- mojtaba-tehran
- کاربر متوسط
- پست: 251
- تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm
نلسون ماندلا
پرسیدم:
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با كمی مكث جواب داد:
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر
با اعتماد، زمان حالت را بگذران،
و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.
شک هایت را باور نکن،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی.
پرسیدم،
آخر .... ،
و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .
داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... :
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچرد ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد۰
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند.
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ...
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ...
كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد:
زلال باش ... زلال باش .....
فرقی نمیكند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،
زلال كه باشی ، آسمان در توست .
نلسون ماندلا
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با كمی مكث جواب داد:
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر
با اعتماد، زمان حالت را بگذران،
و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز.
شک هایت را باور نکن،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی.
پرسیدم،
آخر .... ،
و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .
داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... :
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچرد ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد۰
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند.
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ...
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ...
كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد:
زلال باش ... زلال باش .....
فرقی نمیكند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،
زلال كه باشی ، آسمان در توست .
نلسون ماندلا
- sungirl
- كاربر عالي
- پست: 2180
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
- محل اقامت: آنجا که دل خوش است
Re: قصه هاي كوتاه
آقا مجتبی:
واقعا متن زیباییه .لذت بردم از خوندنش.
امیدوارم که همه ما بتونیم این گفته ها رو در زندگیمون انجام بدیم
واقعا متن زیباییه .لذت بردم از خوندنش.
امیدوارم که همه ما بتونیم این گفته ها رو در زندگیمون انجام بدیم
ما همه با هم رفیقیم ^_^
- mojtaba-tehran
- کاربر متوسط
- پست: 251
- تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm
داش نلسون
قابل شما و بقیه بچه هارو نداشتsungirl نوشته شده:آقا مجتبی:
واقعا متن زیباییه .لذت بردم از خوندنش.
امیدوارم که همه ما بتونیم این گفته ها رو در زندگیمون انجام بدیم
بله انشاالله که بتونیم
- mojtaba-tehran
- کاربر متوسط
- پست: 251
- تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm
پسر شيخ عرب
پسر يك شيخ عرب براي تحصيل به آلمان رفت. يك ماه بعد نامه اي به اين مضمون براي پدرش فرستاد:
«برلين فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اينجا را دوست دارم، ولي يك مقدار احساس شرم ميكنم كه با مرسدس طلاييم به مدرسه بروم در حالي كه تمام دبيرانم با ترن جابجا ميشوند.»
مدتي بعد نامهاي به اين شرح همراه با يك چك يك ميليون دلاري از پدرش برايش رسيد:
«بيش از اين ما را خجالت نده، تو هم برو و براي خودت يك ترن بگير ! »
«برلين فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اينجا را دوست دارم، ولي يك مقدار احساس شرم ميكنم كه با مرسدس طلاييم به مدرسه بروم در حالي كه تمام دبيرانم با ترن جابجا ميشوند.»
مدتي بعد نامهاي به اين شرح همراه با يك چك يك ميليون دلاري از پدرش برايش رسيد:
«بيش از اين ما را خجالت نده، تو هم برو و براي خودت يك ترن بگير ! »
- sungirl
- كاربر عالي
- پست: 2180
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
- محل اقامت: آنجا که دل خوش است
Re: قصه هاي كوتاه
فقط انتخاب کنید
امت فاکس ، نویسنده و فیلسوف معاصر ، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت . او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود .
اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند ، شدت گرفت . از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند .
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت : من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد . حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید ! موضوع چیست ؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند ؟
مرد با تعجب گفت : ولی اینجا سلف سرویس است . سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود ، اشاره کرد و ادامه داد : به آنجا بروید ، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید ، انتخاب کنید ، پول آن را بپردازید ، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید !
امت فاکس ، که قدری احساس حماقت می کرد ، دستورات مرد را پی گرفت . اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است . همه نوع رخدادها ، فرصت ها ، موقعیت ها ، شادی ها ،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد .
در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد ؟ و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است . سپس آنچه می خواهیم برگزینیم .
امت فاکس ، نویسنده و فیلسوف معاصر ، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت . او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود .
اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند ، شدت گرفت . از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند .
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت : من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد . حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید ! موضوع چیست ؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند ؟
مرد با تعجب گفت : ولی اینجا سلف سرویس است . سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود ، اشاره کرد و ادامه داد : به آنجا بروید ، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید ، انتخاب کنید ، پول آن را بپردازید ، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید !
امت فاکس ، که قدری احساس حماقت می کرد ، دستورات مرد را پی گرفت . اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است . همه نوع رخدادها ، فرصت ها ، موقعیت ها ، شادی ها ،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد .
در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد ؟ و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است . سپس آنچه می خواهیم برگزینیم .
ما همه با هم رفیقیم ^_^
- sungirl
- كاربر عالي
- پست: 2180
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
- محل اقامت: آنجا که دل خوش است
Re: قصه هاي كوتاه
سیگار و دعا
در بازگشت از کلیسا ، جک از دوستش ماکس می پرسد : فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید ؟
ماکس جواب می دهد : چرا از کشیش نمی پرسی ؟
جک نزد کشیش می رود و می پرسد : جناب کشیش ، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم ، سیگار بکشم .
کشیش پاسخ می دهد : نه ، پسرم ، نمی شود . این بی ادبی به مذهب است .
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند .
ماکس می گوید : تعجبی نداره . تو سئوال را درست مطرح نکردی . بگذار من بپرسم .
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد : آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد : مطمئناً پسرم . مطمئناً .
در بازگشت از کلیسا ، جک از دوستش ماکس می پرسد : فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید ؟
ماکس جواب می دهد : چرا از کشیش نمی پرسی ؟
جک نزد کشیش می رود و می پرسد : جناب کشیش ، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم ، سیگار بکشم .
کشیش پاسخ می دهد : نه ، پسرم ، نمی شود . این بی ادبی به مذهب است .
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند .
ماکس می گوید : تعجبی نداره . تو سئوال را درست مطرح نکردی . بگذار من بپرسم .
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد : آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد : مطمئناً پسرم . مطمئناً .
ما همه با هم رفیقیم ^_^
- sungirl
- كاربر عالي
- پست: 2180
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
- محل اقامت: آنجا که دل خوش است
Re: قصه هاي كوتاه
فراموش نکنیم از کجا آمدیم
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند .
پیرمرد مؤدبانه گفت : ببخشید آقای رییس هست ؟
منشی با بی حوصلگی گفت : ایشان تمام روز گرفتارند .
پیر مرد جواب داد : ما منتظر می مونیم .
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می شوند و پی کارشان می روند . اما این طور نشد . بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هر چند از این کار اکراه داشت .
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما راببینند . شاید اگر چند دقیقه ای آنها را ببینید ، بروند .
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد . نفر اول برترین دانشگاه کشور ، ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی کرده است .
به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند . با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد . اما پیر زن و پیر مرد رفته
بودند .
بویی آشنا به مشامش خورد . شاید به این دلیل بود که خودش هم در روستا بزرگ شده بود . رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن .
منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت .
موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم . الان هم داریم برمی گردیم خونه .
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند .
پیرمرد مؤدبانه گفت : ببخشید آقای رییس هست ؟
منشی با بی حوصلگی گفت : ایشان تمام روز گرفتارند .
پیر مرد جواب داد : ما منتظر می مونیم .
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می شوند و پی کارشان می روند . اما این طور نشد . بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هر چند از این کار اکراه داشت .
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما راببینند . شاید اگر چند دقیقه ای آنها را ببینید ، بروند .
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد . نفر اول برترین دانشگاه کشور ، ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی کرده است .
به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند . با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد . اما پیر زن و پیر مرد رفته
بودند .
بویی آشنا به مشامش خورد . شاید به این دلیل بود که خودش هم در روستا بزرگ شده بود . رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن .
منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت .
موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم . الان هم داریم برمی گردیم خونه .
ما همه با هم رفیقیم ^_^
- mojtaba-tehran
- کاربر متوسط
- پست: 251
- تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm
Re: قصه هاي كوتاه
تشکر از خانم sungirl به خاطر 3 داستان قشنگشون.
____________________________________________
زيباي خفته
دختري که صبح تو اتوبوس روبروي من چشماشو بسته بود تا قبل از رفتن سر کارش چرتي هم زده باشه بي شک ميتونست نقش زيباي خفته رو بازي کنه اگه قرار بود يه نسخه از زيباي خفته با مسافراي اتوبوس بسازن.
____________________________________________
زيباي خفته
دختري که صبح تو اتوبوس روبروي من چشماشو بسته بود تا قبل از رفتن سر کارش چرتي هم زده باشه بي شک ميتونست نقش زيباي خفته رو بازي کنه اگه قرار بود يه نسخه از زيباي خفته با مسافراي اتوبوس بسازن.
- sungirl
- كاربر عالي
- پست: 2180
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
- محل اقامت: آنجا که دل خوش است
Re: قصه هاي كوتاه
قابلی نداشتmojtaba-tehran نوشته شده:تشکر از خانم sungirl به خاطر 3 داستان قشنگشون.
____________________________________________
زيباي خفته
دختري که صبح تو اتوبوس روبروي من چشماشو بسته بود تا قبل از رفتن سر کارش چرتي هم زده باشه بي شک ميتونست نقش زيباي خفته رو بازي کنه اگه قرار بود يه نسخه از زيباي خفته با مسافراي اتوبوس بسازن.
______________________
ما همه با هم رفیقیم ^_^
- sungirl
- كاربر عالي
- پست: 2180
- تاریخ عضویت: پنجشنبه 4 شهریور 1389, 3:34 pm
- محل اقامت: آنجا که دل خوش است
Re: قصه هاي كوتاه
شوهر
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد . زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت : اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند .
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود .
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم .
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند !
شیوانا تبسمى کرد و گفت : حقیقتش من این بستهها را نفرستادم . یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !؟ همین !
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد : راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود .
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد . زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت : اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند .
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود .
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم .
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند !
شیوانا تبسمى کرد و گفت : حقیقتش من این بستهها را نفرستادم . یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !؟ همین !
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد : راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود .
ما همه با هم رفیقیم ^_^
- mojtaba-tehran
- کاربر متوسط
- پست: 251
- تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm
کانزاس
سريع لباس پوشيدم، قبض پست رو برداشتم و از خونه زدم بيرون. شيشه هاي آبجو رو با خودم نبردم تا سر راه پس بدم. مي خواستم قبل از اينکه پست تعطيل شه برسم. توي راه چند بار تو جيبم به قبض دست زدم تا مطمئن بشم ورش داشتم. به پست رسيدم و بسته ام رو گرفتم. درست بود. کتاب هايي بود که ناصر و مريم براي تولدم پست کرده بودند. خوشحال شدم. همونجا بسته رو باز کردم و کتاب ها رو زدم زير بغلم و اومدم بيرون. سرراه يه قهوه خريدم و رفتم توي نيمکت خودم تو پارک آخر خيابون نشستم. اينقدر آروم بود که احساس کردم واقعي نيست. اينقدر قشنگ بود که احساس کردم واقعي نيست. مرد جووني از جلوم رد شد در حالي که مي دويد. مرد مسني با سگش بازي مي کرد. و يه زوج پير روي نيمکت پشت سرم نشسته بودند انگار که يه خيابون اونور تر هيچ خبري نيست.
فکر کردم اين هم بخشي از رويامه که به حقيقت پيوسته. کتاب ها رو ورق زدم و شروع به خوندن کردم.
"بهار کانزاس زيباست، سپيده دم آن تابناک، درخشان و پرتلالو. آسمان قفايي رنگ آکنده است از ابرهاي صورتي که باد به آنها رنگي طلايي مي دهد... و اين همه آن چنان لذتبخش است که کودکي را به ياد مي آورد و دل را سبک مي کند."
فکر کردم اين هم بخشي از رويامه که به حقيقت پيوسته. کتاب ها رو ورق زدم و شروع به خوندن کردم.
"بهار کانزاس زيباست، سپيده دم آن تابناک، درخشان و پرتلالو. آسمان قفايي رنگ آکنده است از ابرهاي صورتي که باد به آنها رنگي طلايي مي دهد... و اين همه آن چنان لذتبخش است که کودکي را به ياد مي آورد و دل را سبک مي کند."
- shokrollahi_kh
- کاربر معمولي
- پست: 148
- تاریخ عضویت: دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 7:25 pm
- محل اقامت: اصفهان
- تماس:
Re: کانزاس
mojtaba-tehran نوشته شده: "بهار کانزاس زيباست، سپيده دم آن تابناک، درخشان و پرتلالو. آسمان قفايي رنگ آکنده است از ابرهاي صورتي که باد به آنها رنگي طلايي مي دهد... و اين همه آن چنان لذتبخش است که کودکي را به ياد مي آورد و دل را سبک مي کند."
مرسي، توصيفه قشنگي از لحظه هاي آرامش بخش بود!
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
- mojtaba-tehran
- کاربر متوسط
- پست: 251
- تاریخ عضویت: دوشنبه 4 بهمن 1389, 8:51 pm
تورنتو ساعت 7 صبح
آره آرامش میده به آدم ,منم از شما و خانم Sungirl تشکر میکنم سه تنه تاپیکو جلو میبریم (کاملا اختصاصی)مرسي، توصيفه قشنگي از لحظه هاي آرامش بخش بود!
_______________________
تورنتو ساعت 7 صبح
این که یه شهر و کشور جدیدی رو خونه ی خودت بدونی مرحله به مرحله اتفاق می افته. این که به دلایل منطقی یه جایی رو به عنوان خونه ی خودت انتخاب کنی قصه اش سواست. ولی گاهی جدا از منطق چیزهایی هست که باعث می شه احساس غریبه گی کنی یا گاهی هم احساس نزدیکی.
صبح شنبه اس. برف ریز و تندی می آد. مسیر چند بلاکی تا خونه رو پیاده می رم و فکر می کنم که اگه هنوز خیابون های شهری رو تو یه روز خلوت و برفی ندیدی نمی تونی اونجا رو خونه بدونی